Paroles

چون برای کاروان در میان شبروان بانگ عمر ما می رسد به گوش با گذشت این و آن، می دهد ندا زمان هر سحر که ای خفتگان به هوش بی خبر آمدی همچو رهگذر بی خبر می روی، توشه ای ببر عمر دیگر کی دهندت؟ داستان ها در زمان ها مانده از کاروان ها زین حکایت با خبر شو تا بماند داستانی از تو هم در زبان ها نیمه شب از رهگذری، می گذری، در سفری بی خبر از قافله در گوشه صحراها در دل این دشت سیه، جان تو ای مانده به ره گم شده در پیچ و خم شوق و تمناها نکنی گر هوسی، ملکوتی نفسی تو که مرغ فلکی، منشین در قفسی به چه دل بسته شوی؟ به خدا خسته شوی چو مرادت نبود به مرادی برسی چون برای کاروان در میان شبروان بانگ عمر ما می رسد به گوش با گذشت این و آن، می دهد ندا زمان هر سحر که ای خفتگان به هوش
Writer(s): Mahjoubi Mahjoubi Lyrics powered by www.musixmatch.com
instagramSharePathic_arrow_out